تیغ
یا برای همیشه بمان
یا این دفعه را واقعا برو
تیغ را یکبار بکش، رگ هایم دیگر خون ندارند!!!
من هنوز از بازى کلاغ پرمیترسم، میترسم بگویم تو، و تو آرام بگویى پر…!!!
روزگارا:
تو اگر سخت به من میگیری،
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،
گرچه دلگیرتر از دیروزم،
گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند،
لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست
زندگی باید کرد...!
یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش!
مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟
زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود…
مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرده تقریبا بیهوش می شه.
مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟
زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده بود!
براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو .. بنویس!
.
تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم!
به من نگو که آسمان محدود کننده توست چون باور نمی کنم ، زیرا هر وقت به ماه می نگرم رد پاهایی را روی آن می بینم و متعجب می شوم ...
پس ، شادمانه بالهایت را بگشا .... بی هیچ ترسی ...
و بیاد بیاور : کبوتر بچه گان همیشه در لانه ماندنی نیستند ...
و مگذار لانه کوچکت قفست باشد...
درآسمان خوبی ها ، پرواز را آغاز کن ...
تا اوج وحتی بالاتر از آن ...
برای آسمان سقفی متصورنیست ...
زندگي به من آموخت چگونه اشک بر يزم ... اما اشک به من نياموخت چگونه زندگي کنم ...زندگي به من آموخت درد و رنج چيست ... ولي به من نياموخت چگونه تحملش کنم ...زندگي به من آموخت بي صدا گر يستن را ...پس تا هست زندگي بايد کرد ...تا عشق هست ... عاشقي بايد کرد …تا دوستي هست ... دوست بايد داشت …تا دل هست ... بايد باخت …تا اشک هست ... بايد ر يخت... تا لب هست ... بوسه بايد زد…تا بوسه هست ... بايد زد …تا معشوق هست ... عاشق بايد بود …تا شب هست ... بيدار بايد بود …تا هستي ... بايد بود!
یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند
نه اینکه یک تیـــــــغ بردارد رگــــــش را بزند
نـــ ــــــ ـــه !
قید احساسش را میزند ... !
این روزها فهمیدم که در هیچ قابی نمی گنجم
اما این تقصیر من نیست شاید هم...
اما ایستاده ام تا تمامی امروز را نگاه کنم
کسی چه می داند شاید فردا لحظه ای که هیچ کس انتظار ندارد پرواز کنم...
می خواهم عوض شوم ! چرا باید دلتنگ باشم ؟ تو باید دلتنگ شوی
می خواهم آن سیب قرمز بالای درخت باشم!
در دورترین نقطه... دقت کن
رسیدن به من آسان نیست، اگر همتش را نداری
آسیب به درخت نرسان
به همان سیب های کرم خورده ی روی زمین قانع باش....!!!
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
...
تا چشم ها را بستم
آرزويم تو شدي
فكر رفتن كردم
سمت و سويم تو شدي
تا كه لب وا كردم
گفتگويم تو شدي
در ميان سكوت شبهايم
جستجويم تو شدي
زير باران پر احساس خيال
شستشويم تو شدي
هركجا بودم من
پيش رويم تو شدي...
مهربان در تمام قصه هاي من
هيچ كس جز تو نبود
همه اويم تو شدي ...!