My NoTe

من هنوز از بازى کلاغ پرمیترسم، میترسم بگویم تو، و تو آرام بگویى پر…!!!

تیغ

یا برای همیشه بمان

    یا این دفعه را واقعا برو

        تیغ را یکبار بکش، رگ هایم دیگر خون ندارند!!!

 

 

+ نوشته شده در  چهار شنبه 27 / 3 / 1392برچسب:احساسی,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

روزگارا

  روزگارا:

تو اگر سخت به من میگیری،

با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،

گرچه دلگیرتر از دیروزم،

گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند،

لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست

زندگی باید کرد...!

+ نوشته شده در  دو شنبه 18 / 6 / 1391برچسب:روزگارا,سخت گرفتن,پژمردن,غم انگیز,دلخوشی,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

بخار شیشه!

 صورتش را به شیشه چسبانده است 

    قلبی که سالِ پیش 

       بر بخار شیشه کشیده بودی!

+ نوشته شده در  شنبه 14 / 6 / 1391برچسب:صورت,شیشه,قلب,بخار,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

دست باران

هنوز 

      دست باران درد میکند...

              از تشییع ِ بی پایان ِ تن ِ من!

+ نوشته شده در  سه شنبه 12 / 6 / 1391برچسب:باران,تشییع,تن,من,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

اسب!

یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش!
مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟
زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود…
مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای 
مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرده تقریبا بیهوش می شه.
مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟
زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده بود!

+ نوشته شده در  دو شنبه 11 / 6 / 1391برچسب:مرد,روزنامه,ماهی تابه,مسابقه,اسب,زدن,زنگ زدن,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

بنویس!

  براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو .. بنویس!

.

 

+ نوشته شده در  دو شنبه 28 / 5 / 1391برچسب:بنویس,دوستت دارم,شکستن,فراموش شدن!,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

خط خطی!

  تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم!

+ نوشته شده در  دو شنبه 28 / 5 / 1391برچسب:زندگی,پاک,خط خطی, زندان,ماندگار,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

آسمان

به من نگو که آسمان محدود کننده توست چون باور نمی کنم ، زیرا هر وقت به ماه می نگرم رد پاهایی را روی آن می بینم و متعجب می شوم ...

 پس ، شادمانه بالهایت را بگشا .... بی هیچ ترسی ...

و بیاد بیاور : کبوتر بچه گان همیشه در لانه ماندنی نیستند ...

و مگذار لانه کوچکت قفست باشد...

درآسمان خوبی ها ، پرواز را آغاز کن  ...

تا اوج وحتی بالاتر از آن ...

برای آسمان سقفی متصورنیست ...

 

+ نوشته شده در  دو شنبه 21 / 5 / 1391برچسب:آسمان,محدودیت,ماه,رد پا,پرواز,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

زندگی به من آموخت!

  زندگي به من آموخت چگونه اشک بر يزم ... اما اشک به من نياموخت چگونه زندگي کنم ...زندگي به من آموخت درد و رنج چيست ... ولي به من نياموخت چگونه تحملش کنم ...زندگي به من آموخت بي صدا گر يستن را ...پس تا هست زندگي بايد کرد ...تا عشق هست ... عاشقي بايد کرد …تا دوستي هست ... دوست بايد داشت …تا دل هست ... بايد باخت …تا اشک هست ... بايد ر يخت... تا لب هست ... بوسه بايد زد…تا بوسه هست ... بايد زد …تا معشوق هست ... عاشق بايد بود …تا شب هست ... بيدار بايد بود …تا هستي ... بايد بود!

 

+ نوشته شده در  دو شنبه 21 / 5 / 1391برچسب:زندگی,اشک,درد,رنج,تحمل,گریستن,عشق,بوسه,معشوق,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

خود کشی

  یک جایی میرسد که آدم دست به خودکشی میزند

نه اینکه یک تیـــــــغ بردارد رگــــــش را بزند

نـــ ــــــ ـــه !

قید احساسش را میزند ... !

+ نوشته شده در  پنج شنبه 19 / 5 / 1391برچسب:تیغ,رگ,احساس,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

قاب!

این روزها فهمیدم که در هیچ قابی نمی گنجم

اما این تقصیر من نیست شاید هم...

اما ایستاده ام تا تمامی امروز را نگاه کنم

کسی چه می داند شاید فردا لحظه ای که هیچ کس انتظار ندارد پرواز کنم...

 

+ نوشته شده در  پنج شنبه 12 / 5 / 1391برچسب:امروز,قاب,ایستادم,پرواز,فردا,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

می خواهم عوض شوم !

 می خواهم عوض شوم ! چرا باید دلتنگ باشم ؟ تو باید دلتنگ شوی

می خواهم آن سیب قرمز بالای درخت باشم!

در دورترین نقطه... دقت کن

رسیدن به من آسان نیست، اگر همتش را نداری

آسیب به درخت نرسان

به همان سیب های کرم خورده ی روی زمین قانع باش....!!!

+ نوشته شده در  دو شنبه 7 / 5 / 1391برچسب:عوض شدن,دلتنگ,سیب,قانع,دست یابی,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

داستان عاشقانه!

  سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
  هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
  لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
  دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

...


ادامه سکوت
+ نوشته شده در  پنج شنبه 5 / 5 / 1391برچسب:عشق,معنی,زندگی,مرگ,اشک,جدایی,ماندن,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

رفتن


  تا چشم ها را بستم
آرزويم تو شدي
فكر رفتن كردم
سمت و سويم تو شدي
تا كه لب وا كردم
گفتگويم تو شدي
در ميان سكوت شبهايم
جستجويم تو شدي
زير باران پر احساس خيال
شستشويم تو شدي
هركجا بودم من
پيش رويم تو شدي...
مهربان در تمام قصه هاي من
هيچ كس جز تو نبود
همه اويم تو شدي ...!

 

+ نوشته شده در  یک شنبه 30 / 4 / 1391برچسب:رفتن,سکوت,باران,تو,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl 

روز

 فریب مشابهت روز و شب ها را نخوریم

 امروز، دیروز نیست
 
و فردا امروز نمی شود ...

+ نوشته شده در  سه شنبه 25 / 4 / 1391برچسب:دیروز,امروز,فردا,ساعت دلتنگی  توسط Silence Girl